امروز که مثلا جمعه بود بازهم تو خونه زندانی بودیم البته من و خواهرم ،اقوام که بهتره بگم غریبه هایی اومدن خونمون برای دیدن مامانم ،بی ادبيه ولی واقعا بابای ....به همه اون ....خبر داده که بیان خونه ما ،کسایی که سال به سال از آدم خبر نمیگیرن وقت مریضی عاشقت میشن از اقوام اینجوری بیزارم ،من و خواهرم آرزو میکنیم که بريم یه شهری که هیچ کس ما رو نشناسه ....ما هم طبقه بالا موندیم و تظاهر کردیم که خوابیم ،عمه ی ...که همیشه واسه شامی چیزی تلف میشن ،ما فکر کنم یه ۸سالي هست خونشون هیچی نخوردیم و خردسال یه بار اونم موقع عید میريم خونشون !